جدول جو
جدول جو

معنی گوش نواز - جستجوی لغت در جدول جو

گوش نواز
آواز خوش که گوش را نوازش دهد
تصویری از گوش نواز
تصویر گوش نواز
فرهنگ فارسی عمید
گوش نواز
(چَمْ بَ)
نوازندۀ گوش. که گوش را نوازش دهد (صوت و آواز). رجوع به همین ترکیب ذیل گوش شود
لغت نامه دهخدا
گوش نواز
آنچه گوش را نوازش دهد (صوت نغمه)
تصویری از گوش نواز
تصویر گوش نواز
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوش نواز
تصویر خوش نواز
(پسرانه)
خشنواز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوش نواز
تصویر خوش نواز
ماهر در نواختن ساز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش نوا
تصویر خوش نوا
خوش آواز، دارای آواز و صدای خوشایند و دلنشین
خوش خوٰان، خوش لحن، خوش الحان، خوش گو، خوش سرا، عالی آوازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش آواز
تصویر خوش آواز
دارای آواز و صدای خوشایند و دلنشین
خوش خوٰان، خوش لحن، خوش نوا، خوش الحان، خوش گو، خوش سرا، عالی آوازه
فرهنگ فارسی عمید
(شَ کَ)
حامی سفلگان و فرومایگان و نوازندۀ آنان. (ناظم الاطباء). دون پرست. دون پرور. سفله پرور. (یادداشت مؤلف) :
فلک دون نواز یک چشم است
وان یکی هم میان سر دارد.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
و رجوع به دون و دون پرست و دون پرور شود
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ نَ)
خوش صوت. با صوت خوب. خوش صدا. خوش آواز:
همه برگ او یک یک اندر هوا
از آن پس چو مرغی بدی خوش نوا.
اسدی (گرشاسبنامه).
در کنف فقر بین سوختگان خامنوش
بر شجر لا نگر مرغ دلان خوش نوا.
خاقانی.
شاهد دل ناشناست ورد زبان کژ مده
مطرب جان خوشنواست نغمۀ موزون بیار.
خاقانی.
بود بقالی و او را طوطیی
خوش نوا و سبز و گویا طوطیی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ نَ)
نام پادشاهی که در غرجستان پادشاه بوده و با فیروز و هرمز پادشاه مخالف بوده و غدر کرده. (از انجمن آرای ناصری). نام والی هیتال. (از برهان قاطع). رجوع به ترجمه فارسی ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ص 294 شود:
چهارم چو ناپاک دل خوشنواز
که کم کرد ازین بوم و بر نام و ناز.
فردوسی.
اگرچه شود بخت او دیرساز
چو شد بخت پیروز با خوشنواز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خنیاگر. سازنده. (برهان قاطع). مطرب. موسیقی دان:
چنین گفت کز شهر مازندران
یکی خوش نوازم ز رامشگران.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
شخصی را گویند که هر چیز شنود خوب فهم کند و یاد گیرد، (برهان)، و به همین معنی است گوش تیز، (آنندراج)، گوش سرای
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
خوش صدا. خوش الحان. خوش نغمه. خوش نوا. (یادداشت مؤلف) : و چون سخن گوید خوش سخن و خوشگوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه طبری بلعمی).
یکی پای کوب و دگر چنگ زن
سدیگر خوش آواز و انده شکن.
فردوسی.
بیارید گویا منادی گری
خوش آواز وز نامداران سری.
فردوسی.
برفتی خوش آواز گوینده ای
خردمند و درویش جوینده ای.
فردوسی.
مجلس نیکو آراستند و غلامان ماهرویان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز در میان. (تاریخ بیهقی).
چو در سبزکله خوش آواز راوی
سراینده بلبل ز شاخ صنوبر.
ناصرخسرو.
ز گنبد چو یک رکن گردد خراب
خوش آواز را ناخوش آید جواب.
نظامی.
زآن هر دو بریشم خوش آواز
برساز بسی بریشم ساز.
نظامی.
مرغ ز داود خوش آوازتر
گل ز نظامی شکراندازتر.
نظامی.
سدیگر خوش آوازی و بانگ رود
که از زهره خوشتر سراید سرود.
نظامی.
مغنی بیا چنگ را ساز کن
بگفتن گلو را خوش آواز کن.
نظامی.
ای دریغا مرغ خوش آواز من
ای دریغا همدم و همراز من.
مولوی.
چهارم خوش آوازی که بحنجرۀ داودی آب را از جریان... بازدارد. (گلستان). خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی. (گلستان).
بنال بلبل مستان که بس خوش آوازی.
سعدی.
روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی
بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را.
سعدی.
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت
غلام حافظ خوش لهجۀ خوش آوازم.
حافظ.
- ناخوش آواز، کریه الصوت. بدصوت: ناخوش آوازی ببانگ بلند قرآن همی خواند. (گلستان).
خدای این حافظان ناخوش آواز
بیامرزاد اگر ساکن بخوانند.
سعدی.
، نرم سخن. ملایم گوی. (یادداشت بخط مؤلف) :
چو بشنید بهرام ازاو بازگشت
که بدساز دشمن خوش آواز گشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
عمل گوش نواز. حالت گوش نواز (آواز). رجوع به همین ترکیب ذیل گوش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوش آواز
تصویر خوش آواز
خوش نغمه، خوشنوا
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه نیکو نوازد (آلات موسیقی را) کسی که نیکو ساز بزند خنیاگر و سازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رود نواز
تصویر رود نواز
نوازنده رود، مطرب رامشگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوش نوازی
تصویر گوش نوازی
نوازش گوش
فرهنگ لغت هوشیار
خوش الحان، خوشخوان، خوش نغمه، خوش نوا، خواننده، قوال، مغنی
متضاد: بدآواز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش آواز، خوش الحان، خوشخوان، خوش نغمه
متضاد: بدنوا
فرهنگ واژه مترادف متضاد